-
پارت_سوم
دوشنبه 8 مهر 1398 21:57
کش موهایش را بست . -من از تو ممنونم! خیلی وقت بود هیچ مهمونی نداشتم. لیوان آبی به دستم داد. -نظرت چیه بعضی اوقات مهمون هم دیگه بشیم ؟ لیوان شیشه ای آب رو سر کشیدم و پر سوال در چشمانش چشم دوختم : -دوست پسر ، دوست دختری؟ لیوان را روی تخت انداختم و دستی به دور دهانم کشیدم. -نه ، من هیچ وقت دوست دختر کسی نخواهم شد ....
-
پارت_دوم
دوشنبه 8 مهر 1398 18:31
با انگشت به سمتش اشاره کرده و گفتم: -انتخابت عالیه؛ قهوه های من در دنیا نمونه نداره! در دو ماگ دیگر قهوه ریختم. ماگ را روی میز گذاشته و کنار لیز، روی کاناپه پریدم. لیز پلیس بود و همیشه شب ها دیروقت به خانه میآمد. یکهفتهای میشد که او به اینجا نقل مکان کرده بود، و در این مدت او را بهخوبی شناخته بودم! دختری خونسرد و...
-
پارت_اول
دوشنبه 8 مهر 1398 18:06
سیگار را زیر پا، له کرده و با گام های بلند خود را به کوچهی خلوتی رساندم. دزدگیر ماشینی از پشت سر به صدا درآمد. صدای پای چندین نفر را پشت سرم شنیدم. ساعت دوازده شب، خیلی زمان خوبی برای هجوم دزد ها بود! کمربندم را صفت کرده و زیپ ژاکت چسبان قهوهایم را بالاتر کشیدم. -آهای خوشگل پسر؟! برگشتم سمت صدا و با پوزخند پرسیدم:...
-
خلاصه رمان :
دوشنبه 8 مهر 1398 17:38
بسم الله نام رمان: اسویلتر نام نویسنده: Emanuel ژانر: جنایی، عاشقانه خلاصه رمان: مایکل ، پسری آمریکایی ساکن در شهر نیویرک ، در یک شرکت بازاریابی اینترنتی مشغول به کار است . او در آن شهر تنها به سر میبرد و خانواده اش را در یک تصادف از دست داده. پسر باهوشی است که رویای یک زندگی ساده و آرام را دارد ؛ اما اتفاقات...