رمان اسویلتر\mp

رمان اسویلتر\mp

رمان اسویلتر
رمان اسویلتر\mp

رمان اسویلتر\mp

رمان اسویلتر

پارت_اول


سیگار را زیر پا، له کرده و با گام های بلند خود را به کوچه‌ی خلوتی رساندم. 

دزدگیر ماشینی از پشت سر به صدا در‌آمد. صدای پای چندین نفر را پشت سرم شنیدم.

ساعت دوازده شب، خیلی زمان خوبی برای هجوم دزد ها بود!

کمربندم را صفت کرده‌ و زیپ ژاکت چسبان قهوه‌ایم را بالاتر کشیدم. 

-آهای خوشگل پسر؟!

برگشتم سمت صدا و با پوزخند پرسیدم:

-مشکلی پیش اومده؟!

مردی درشت هیکل جلو آمد و تا خواست مشتش را در صورتم بکوبد، روی زمین نشسته و لگدی زیر دستش زدم؛ که روی زمین افتاد.

با مشت‌های پشت سرهم و محکمی هم به پای مرد دیگر حمله‌ور شدم. سومین مرد به سمتم دوید، سریع دستم را جلو برده و گفتم:

-اوه، نه! بیا این هم کیف پول!

کیف پول را جلو بردم و تا خواست آن را از دستم بیرون کشد، در‌یک حرکت سریع سیم بلندی از داخلش بیرون آوردم. تا به خود بیاید سیم را دور گردنش انداخته و خر‌خره‌اش را بریدم! سیم توسط پاچه شلوار مرد پاک شده و به سمت مردی که با ضربه‌ی من روی زمین 

افتاده برگشتم.

_ تو کی هستی؟!

_مایک!

لبخند حرص دریاری حواله‌اش کردم. مرد برخاست و با سرعت به سمتم دوید. من

هم متقابلا به سمتش دویدم؛ چون کوچه باریک بود کار من هم تقریبا ساده‌تر بود.

شروع کردم به دویدن روی دیوار و وقتی مرد به من نزدیک‌تر شد، روی سرش پریدم و

مشتی محکم به سرش کوباندم!

-اوه، بوی خون تازه!

از روی مرد با سر غرق در خونش کنار رفته و راهم را به سمت خانه گرفتم ...

به سراق قهوه جوش رفتم و روزنامه را هم از روی کانتر برداشتم. قهوه را در ماگ

مورد علاقه ام ریخته و در بالکن طبقه‌ی دوم، روی صندلی متحرکم نشستم.

خانه‌ی من در یک محله معمولی، در شهر نیویرک قرار داشت. من در یک شرکت بازاریابی

اینترنتی کار می‌کردم. در کودکی و نوجوانی کلاس های رزمی متعددی هم رفته بودم.

من هم مثل یک پسر ساده‌ی آمریکایی، رویای یک زندگی آرام را داشتم!

دستی در موهای مدل انگلیسی‌زیتونی‌ام، که به تازگی رنگ بنفش خوشرنگی بهش زده بودم؛ کشیدم. چشمان آبی کشیده و نسبتا ریز و پوست سفیدی داشتم که لکه های کمی درش به چشم می‌خورد! هیکل معمولی هم داشتم که تقریبا ازش راضی بودم.

قدم هم نه مثل یک لک‌لک و نه همانند یک غاز کشیده و بلند بود؛ قدی حدود صد و هشتاد

داشتم، و از چهره‌ی معمولی و تقریبا جذابم راضی بودم!

رشته‌ی تحصیلیم وکالت بود، اما هیچ دلخوشی از این رشته نداشتم و به همین دلیل یک بازاریاب شده بودم.

با مشاهده‌ی همسایه جدید روبه رویمان ماگ را از لبانم دور کرده و روی میز چوپی گذاشتم.

لگدی به در‌خانه اش زد و چیزی را با خود زمزمه کرد؛ وقتی به سمت من برگشت، لبخندی زد و دست تکان داد، من هم متقابلا همین کار را انجام دادم. روزنامه را از جلوی صورتم پائین آوردم و از روی صندلی برخاستم.

به طبقه پائین رفته و کلید ها را از جاکلیدی برداشم و به سرعت به سمت خانه‌ی همسایه ام 

رفتم؛ در همان هنگام هم باران شدیدی شروع به باریدن کرد!

-سلام خانوم جنز!

-سلام آقای جایناز! خوبید؟

به در اشاره کرده و پرسیدم:

-مثل این‌که کلید ها رو فراموش کردی؟!

لیز سر‌تکان داده و با لحن غم‌زده ای گفت:

_ بله، متاسفانه!

_می‌خواید به خونه‌ی من بیایدتا، فردا کلیدساز بیاریم؟

لیز نا‌امید به در چشم دوخته و سپس زمزمه‌وار گفت:

-باشه، بریم.

آستین لباسش را گرفته و به همراه یکدیگر به سمت خانه‌ام روانه شدیم‌.

در را گشودم و با دست به داخل اشاره کردم.

-خانوم ها مقدم ترند!

-تو یک جنتلمن واقعی هستی مایک!

لیز به داخل رفته و من هم‌با سرعت به طبقه‌ی دوم رفتم و روزنامه ام را از داخل بالکن برداشتم. از خیر قهوه‌ام هم گذشته و به طبقه‌ی پائین رفتم. لیز روی کاناپه نشسته و با کنترل تلویزیون مدام شبکه ها را عوض می‌کرد.

-راحت باش! قهوه می‌خوری؟

-با شیر و شکر ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد