با انگشت به سمتش اشاره کرده و گفتم:
-انتخابت عالیه؛ قهوه های من در دنیا نمونه نداره!
در دو ماگ دیگر قهوه ریختم. ماگ را روی میز گذاشته و کنار لیز، روی کاناپه پریدم.
لیز پلیس بود و همیشه شب ها دیروقت به خانه میآمد. یکهفتهای میشد که او به اینجا نقل مکان کرده بود، و در این مدت او را بهخوبی شناخته بودم!
دختری خونسرد و بیتفاوت به همه چیز مینمود و چهرهی دوست داشتنی داشت.
زیباترین عضو صورتش چشمان آبی درشت و مژگان بلندش بود. موهای کاراملی کوتاهش را همیشه با کلاه میپوشاند. قد و هیکل نسبتا خوبی هم داشت!
بیتوجه به تلویزیون روزنامه را مقابلم گرفته و باز همان اخبار تکرار ...
به صفحهی بعدی رفتم؛ اول صفحه بزرگ درج شده بود {فناوری جدید دولت گلد
کانتری }
-اینجارو ببین مایک!
حواسم معطوف تلویزیون شده و روزنامه را روی میز رها کردم.
خبر نگار در حال محاصبه با یکی از مقام ها، در گلد کانتری بود!
-ما اینجا نشستیم، و آنها اونجا دارند مدام پیشرفت میکنند!
سرم را خاراندم و گفتم:
-به نظر من آنها روز های تکراری دارند؛ با حیوان های عجیبی که میسازند حوصله ام رو
سر میبرند!
کف دست هایمان را به نشانهی موافقت به یکدیگر کوبیدیم.
-با اینکه مایک صدات کنم، مشکلی نداری؟
-ما دوستیم دیگه؟! منهم تو رو لیز صدا میزنم.
باقی ماندهی قهوه ام را هم نوشیدم و لیز هم ماگ را به لبان قلوهای بنفشش که لبخندی آن را زینت داده بود، نزدیک کرد.
-حق با توست! تا بهحال به پلیس شدن فکر کرد؟!
_اوه، شغل مورد علاقهام!
-چه خوب! من هم بخاطر پدرم این شغل را انتخاب کردم.
لیز زد شبکهی خبر و صدای تلویزیون را زیاد کرد. صدای خبرنگار سکوت خانه را شکست:
-بله، من که فکر نمیکنم مردم این کشور، دارای آدم های عادی باشه!
استودیو پاسخ داد:
-از کجا به این نتیجه رسیدید؟!
-بسیاری از مردم این شهر نمیدونند که نام قبلی این کشور چی بوده حتی ...
و هزاران شواهد دیگر که این قضیه رو ثابت میکنه!
- نظر تو درباره این آدم های چی لیز؟
و به تلویزیون اشاره کردم.
لیز درحالی که با قسمت جلویی کنترل تلویزیون گردنش را نوازش میداد، گفت:
-تا به حال به این موضوع فکر نکردم! آدم های عجیب، گروه های بزرگ تروریستی که نابود میشن؛ و سپس کشوری که یک شبه تبدیل میشه به اون چیزی که در صد سال اخیر نبوده! خیلی اتفاقات عجیبی میافته.
سری به نشانهی موافقت تکان دادم. نگاهم به ساعت افتاد، پرسیدم:
-تو خسته نیستی؟
لیز دستانش را از هم گشود و خمیازهی بلند بالایی کشید.
-آره خیلی! اتاق جدا داری؟
-نه! اما تو میتونی بری داخل اتاق استراحت کنی. من روی کاناپه راحتتر هستم.
لیز بلند شده و دست من را هم گرفت و کشید. مرا به طبقهی بالا کشاند و چراغ ها را روشن
کرد. من زودتر از او روی تخت پریدم.
لباس های فرمش را در آورد و حالا، با یک پیراهن شلوار سفید گشاد روبه رویم ایستاده
بود. با باز کردن کش، موهای کاراملی رنگ زیبایش دورش ریخته و منظرهی لذت بخشی
از چهرهی او ساخت!
- انگار عادت نداری تلویزیون و خاموش کنی؟
و شروع کرد به ریز، ریز خندین؛ بلند شده و در خانه را قفل کردم، و سپس تمام برق های خانه را جز چراغ خواب کنار تخت خاموش کردم.ساعت رو میزیم را هم برای شش صبح تنظیم کردم و از روشن ماندن چراغ خواب هم صرف نظرکرده و خوابیدم.
نور ماه از پنجرهی سرتاسری روبه روی تخت روی صورت لیز افتاده بود. نگاه از او گرفتنم
و پشت بهش کم، کم به خواب عمیقی فرو رفتم.
با صدای آلارم آزار دهندهی ساعت، یک چشمم را نیمه باز کرده و خواستم مشتی رویش
بکوبم، که دستی روی دکمهی خاموشی ساعت نشسته و صدایش را قطع کرد.
نگاهم را بالا آورده و به صورت بشاش لیز رسیدم.
_ صبحت بخیر مایک!
دستش را گرفتم و کمکم کرد بلندشوم. پشتم را خاراندم و خمیازهای کشیدم.